معنی همراه لفت

حل جدول

فرهنگ عمید

لفت

* لفت دادن
* لفت دادن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز] کاری را بیهوده طول و تفصیل دادن،
* لفت‌ولیس: (اسم مصدر) [عامیانه، مجاز] کاسه‌لیسی و ریزه‌خواری از مال کسی، دله‌دزدی،

شلغم،

لغت نامه دهخدا

لفت

لفت. [ل ِ] (ع اِ) نیمه ٔ چیزی. (منتهی الارب). یقال: لفت الشی ٔ؛ ای مثله. (مهذب الاسماء). || جانب کرانه ٔ چیزی. || بار. یقال: لِفْتُه ُ معه، ای شقه و لفتاه، ای شقاه. و یقال: لاتلتفت لفت فلان، ای لاینتظر الیه. || گاو. || زن گول. || شرم شیر ماده. (منتهی الارب).

لفت.[ل ِ] (ع اِ) شلغم. شلم. شلجم. (اختیارات بدیعی). سلجم. (تذکره ٔ ضریر انطاکی). در آشوری لایتو و آرامی لاپتا و لاپتی:
لفت بخورد و کرم درد گرفتم شکم
سربکشیدم دو دم مست شدم ناگهان.
لبیبی.
ابوریحان آرد در صیدنه: لفت، «ری » گوید: که شلغم را به تازی لفت گویند و معلوم نیست که آن عربی است یا نه به سریانی او را لفتا و به یونانی غلفولیدن و به هندی کنکلو گویند و خواص او در حرف شین گفته شد. (ترجمه ٔ صیدنه ٔ ابوریحان).

لفت. [ل ِ / ل َ] (اِخ) پشته ای است میان مکه ومدینه یا مکانی است بین آن دو. (از معجم البلدان).

لفت. [ل َ] (ع مص) درنوشتن و پیچیدن چیزی را. منه حدیث حذیقه ان ّ من اقراء الناس للقرآن منافقاً لایدع منه واواً و لا الفاً الایلفته بلسانه کمایلفت البقره الحلی بلسانها. (منتهی الارب). پیچانیدن چیزی. (تاج المصادر) (زوزنی). || بازکردن پوست از درخت. || پر بر تیر چسبانیدن به هر طور که اتفاق افتاد. || زدن و پروا نداشتن که به که رسد. || روی گردانیدن از کسی. || از رای و اراده ٔ وی بگردانیدن.یقال: لفته عنه. (منتهی الارب). بگردانیدن. (تاج المصادر) (زوزنی). گردانیدن. (ترجمان القرآن جرجانی).


لفت طلع

لفت طلع. [ل ِ طَ] (اِخ) موضعی است. (از معجم البلدان).


لفت بری

لفت بری. [ل ِ ت ِ ب َرْ ری] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) خَرْزَل. شلغم صحرائی.


لفت دادن

لفت دادن. [ل ِ دَ] (مص مرکب) بهم زدن. زیر و رو کردن. جنبانیدن از جای خود: انگورها را لفتش مده غُجمه مِرَه، یعنی زیر و رو مکن و مجنبان انگورها را که حبه حبه خواهد شد و حبه ها از خوشه ها جدا میشود (به لهجه ٔ خراسانی). || لفت دادن کاری یا سخنی یا چیزی را؛ بی فایدتی و علتی به درازا کشیدن آن. بیش از حد لزوم از آن گفتن. اغراق در امری درآوردن. بیش از آنچه هست نمودن. رجوع به لفت و لعاب دادن و لفتش دادن شود.


همراه

همراه. [هََ] (ص مرکب) آنکه در راه با کسی رود:
مبادا به جز بخت همراهتان
شود تیره دیدار بدخواهتان.
فردوسی.
ز بدها تو بودی مرا دستگیر
چرا راه جستی ز همراه پیر؟
فردوسی.
همی بود همراهشان چار سگ
سگانی که نخجیر کردی به تگ.
فردوسی.
چرا همراه بد جستی و بدخواه
تو نشنیدی که همراه است و پس راه ؟
فخرالدین اسعد.
که نتوان بر این کوه تنها شدن
دو همراه باید به یک جا شدن.
نظامی.
بر آن ره که نارفته باشی بسی
مرو گرچه همراه باشد کسی.
نظامی.
لباسی پوش چون خورشید و چون ماه
که باشد تا تو باشی با تو همراه.
نظامی.
شوریده ای همراه ما بود، نعره ای بزد و راه بیابان گرفت. (گلستان). پیاده ای سر و پا برهنه از کوفه با کاروان حجاز همراه شد. (گلستان).
دیده ٔ سعدی و دل همراه توست
تا نپنداری که تنها میروی.
سعدی.
میروی با دل تو همراه است
می نشینی ز جانت آگاه است.
اوحدی.
|| قرین. همدم. مونس:
که همواره شاه جهان شاه باد
سخندان و با بخت همراه باد.
فردوسی.
با این همه چهار دشمن متضاد از طبایع با وی همراه، بلکه همخواب. (کلیله و دمنه).
چو زآن گم گشته گنج آگاه گشتم
دگر ره با طرب همراه گشتم.
نظامی.
|| متفق. موافق. هم عقیده و هم پیمان:
از ایرا که همراه و یار توایم
بر این پهن میدان سوار توایم.
فردوسی.
با او ددگان به عهد همراه
چون لشکر نیک عهد با شاه.
نظامی.
به تو مشغول و با تو همراهم
وز تو بخشایش تو میخواهم.
سعدی.
ترکیب ها:
- همراه شدن. همراه کردن. همراهی. رجوع به این سه مدخل شود.


لفت و لیس

لفت و لیس. [ل ِ ت ُ] (اِ مرکب، از اتباع) رجوع به لفت و لیس کردن شود.

فرهنگ فارسی هوشیار

لفت

چپدستی آرامی تازی گشته گاو ماده، نیمه ی چیزی، کناره ی چیزی، زن گول، شلخم ‎ در نوشتن، پیچیدن، پوست کندن از درخت، پر چسبانیدن بر تیر، روی گرداندن

تعبیر خواب

همراه


همراه شدن لذت را نوید میدهد

همراهی کردن: مشکل با پلیس و یا مشکل اداری - لوک اویتنهاو

معادل ابجد

همراه لفت

761

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری